سفارش تبلیغ
صبا ویژن

متفرقات

 

جواد شیخ الاسلامی شاعر جوان کشورمان برای همه جانبازان و شهدا و تقدیم به جانباز ابوالفضل بیگلری و سیدناصر حسینی‌پور نویسنده کتاب «پایی که جا ماند» شعری سروده و برای انتشار در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است. این ترانه به شرح زیر است:

 

قصّه می‌خوام بگم براتون اما

هر کی خوابش میاد بِره بخوابه

وقتی بِرَن می‌گم دلم از اینا

که خوابشون میاد چقد کبابه...

 

وقتی خدا بنده‌ها رو آفرید

از یه کنار کُلِّشون آدم بودن

اونا که پر داشتن از اون اَوَلاش

زیاد نه، چارده تا بودن، کم بودن

 

خدا نشونشون داد و بُلن گفت:

" مثل اینا برید کبوتر بشید

آی آدما! حواستون جمع باشه

نرید تو دنیا کور بشید، کر بشید

 

این جایی که می‌خواید برید کوچیکه

فِک نکنید که دنیاتون بزرگه

مثل یه جادّه س که باید برید و

هر قدمش هزار هزار تا گرگه

 

پَرَم بگیرید و بخواید بِپَّرید

زمینیا زمینتون می‌زنن

مارای خوش خطّ و خال دنیاتون

با نیشاشون آتیشتون می‌زنن

 

خلاصه که سخته، کار هر کی نیس

سختی هاشو باید تحمل کنید

شبیه مردابه، پر از گِل و لای

شما باید توی گِلا گُل کنید"

....

اون موقع آدما همه خوب بودن

سراشونو همه تکون می‌دادن

خدا که حرف می‌زد چه شوقی داشتن

انگاری راستی راستی جون می‌دادن....

 

همونا که از همه بدتر شدن

همونا که رئیس حزب بادن

تو ف بیعت با خدا –یادمه-

از همه بیشتر همه رو هل دادن!

...

گذش گذش گذش گذش تا اینکه

پرنده‌ها با دیوا درگیر شدن

تو جنگی که دیوا شروع کردنش

جوونا هیچ، طفلامونم پیر شدن...

 

هر چی که ضربه می‌زدن به دیوا

عجیبه! دیوا مگه جون می‌دادن!؟

گمون کنم یه لشکر از یه جایی

یواشکی به اونا خون می‌دادن

 

 

(در گوشی یه چیز بگم، مهمه:

این دیوا هم یه روزی آدم بودن

نگاه نکن الآنو؛ اینها یه روز

خلیفه خدا تو عالم بودن...

 

چی شد که این جوری شدن؟ معلومه!

دیو شدنِ "پرخورا" صد در صده

بعدشم اینکه: اینا یادشون رفت

دهن کجی با دهن پر بَده... )

 

خلاصه که پرنده‌ها رفتن و

با کل دیوای زمین جنگیدن

وقتی که دیوا رو کوبوندن زمین

تو صورت امامشون خندیدن...

....

درسته، راس می‌گین، خودم می‌دونم

پرنده‌ها تو آسمون قشنگن

اما بدونید که تو چشم خدا

پرنده‌ها پرپرشون قشنگن...

 

پرنده‌ها می‌پرن و می‌پرن

پرنده‌ها از آدما دور می‌شن

آدما اونها رو نمی‌‌بینن و

آروم آروم یواش یواش کور می‌شن

 

بعد پریدنِ اونا، یه عده

کنار آدمای کور می‌مونن

از اون یه عده بعضا جون دارن

بعضیاشون انگاری نیمه جونن

 

همه میگن به اونا "مرد جنگی"

صافن و بی ریا، مث بلورن

از تو چشاشون میشه فهمید اونا

مال یه جای خیلی خیلی دورن...

 

تو دنیا موندن به همین امید که

چشمِ سه چار تا آدمو خوب کنن

از این همه آدمای آهنی

حداقل بعضیا رو چوب کنن...

 

اما نمی‌دونم چرا آدما

پرنده‌ها رو سنگشون می‌زنن

تا می‌بینن پرنده‌ها رو، محکم

با دس به طبل جنگشون می‌زنن

 

داد می زنن، هو می‌کنن، فحش می‌دن

-آی ادما! به خدا نامردیه

اینکه به این پرنده‌ها پشت کنیم

آخر دلمُردگی و سردیه

 

وقتی هزار تا آدمِ مثلِ ما

دیوای زشتو دیدن و ترسیدن

اینا با اینکه تنشون ضعیف بود

رفتن و با هزار تا دیو جنگیدن

 

تا کی می‌خواید یه آدمی مثل من

قصه اونا رو روایت کنه؟

برید کنار یکیشون که زنده اس

ازش بخواید یه خورده صحبت کنه...

 


ارسال شده در توسط
   1   2      >